نوشتههای خلاقانه
نوشتههای من سفری شخصی برای ابراز وجود و تأمل است و امیدوارم دیگران را ترغیب کنم تا از طریق آثارم با احساسات و تجربیات خود ارتباط برقرار کنند. این پروژهها منعکسکننده دیدگاه و رویکرد منحصر به فرد من به نویسندگی خلاق هستند و به خوانندگان نگاهی اجمالی به دنیای من ارائه میدهند. پروژههای من را در زیر بررسی کنید و زیبایی و قدرت کلمات را کشف کنید.
01
راه رفتن با نوک پا
روی پنجههای پایش، استوار چون پروانههایی که بالا و پایین پرواز میکنند.
روی نوک پنجههای پا، چشمانش را بست. یک قدم به جلو، دو قدم به عقب.
او نزدیکتر آمد، اما از لمس او دور بود.
مشتاق آن شور و حال مستکننده بود. خون بیوقفه در جویبارهای باریک پراکنده در سراسر نیمرخ قلبش جریان داشت.
مخمل آبی عمیق در چشمانش، او به میان امواج دوید، اقیانوس خانهاش بود، هر شب.
با هر نگاه، هر لحظهای که میگذشت، او از خود بیخود میشد و با هر جزر و مد کوچکی از جا میپرید.
پرتوهای سرخ کمرنگ نور خورشید راه خود را از میان تاریکی شب پیدا کردند. در سینهاش غرشکنان، به اعماق زمان شنا میکرد.
احساس تازگی داشت، هرچند همهاش پژواکی از خاطرات خاموشی بود که در تمام زندگیهای گذشتهاش از سر گذرانده بود.
سرش زیر آب بود، بیناییاش را از دست داده بود، اما دوباره دستش را دراز کرد تا او را لمس کند. او را در آغوش گرفت، امواج بیحرکت ماندند، نیازی به دویدن نبود.
لبهایش گلگون بود، او طعم شیرینی گیلاس در تابستان را داشت.
لحظهای منجمد در زمان، در ریتم هیپنوتیزمکنندهی امواج، آنها یکی شدند.
شعلههای خروشان تماسشان از میان لحاف بافته شدهی شب میدرخشید. آسمان سرخ شده بود، درست مثل شراب گیلاس.
یک روح قدیمی، به یک زندگی جدید بازگشته است.
همه چیز خیلی آشنا بود، مثل مونتاژی از لحظات تلخ و شیرین زندگیهای گذشتهاش.
کم کم رعد و برق از سینهاش بیرون آمد. اقیانوس درون چشمانش با آسمان درآمیخت. ابرهای تیره دست در دست هم، در قلبهایشان پایین آویزان بودند. نزدیک بود که از پوست ابریشمیشان که زمانی آنها را گرم نگه میداشت، شعلهور شوند.
امواج، طعمِ رژ لبِ گیلاس را از لبهایش پاک کردند، دور از خشکی، تابستان مدتها پیش رفته بود.
آنها در آسمان آبی گم شده و به ریسمانی آویزان بودند. آیا رعد او باعث بارش باران میشود یا جرقهها را به پرواز در میآورد؟
این آخرین بلیط او به این سیاره است، خاطرات در حال شکلگیری هستند، او ستاره این مونتاژ است.
با زمان میجنگیم، از هر ثانیه لذت میبریم، سکانس پایانی را باید تماشا کرد.
-بهارک
02
گنوسین شماره ۱
درست مثل یک فیلم فرانسوی، رنگارنگ است. با کمی هرج و مرج شروع میشود، اما کمی بعد به سطح جدیدی از دیوانگی میرسد.
نور آبی که روی دیوارها منعکس میشود، به آرامی تغییر رنگ میدهد. پرتوهایی از بنفش و صورتی، حتی کمی قرمز از میان آنها به چشم میخورد. بنفشه آرامی اتاق را پر کرده است.
گنوسیِن شماره ۱ مدام تکرار میشود. تمام نتهای آشنایی که قبلاً شنیدهایم. از پنجره به بیرون نگاه میکند تا ببیند آیا چراغها هنوز رنگشان عوض میشود یا نه. واقعاً همینطور است. هماهنگ با صدای پیانویی که در پسزمینه مینوازد.
نسیم سردی راه خود را به داخل پیدا کرده است. آهسته اما پیوسته، خبر از رسیدن زمستان میدهد.
با جریان پیش میرود، به نظر میرسد همه چیز در یک راستا است. چه کسی این مرز را تعیین کرده است؟
انگشتان پایشان که به آرامی با ریتم حرکت میکنند، درد میگیرد، اما نمایش باید ادامه پیدا کند.
این آرامش قبل از اوج داستان است. نورها هنوز با کلیدهای پیانو که به آرامی بالا و پایین میروند، هماهنگ هستند. هوا به آرامی در حال قرمز شدن است که نشان از موج جدیدی در راه است.
اوج اول. شرابی پررنگ آمادهی فرار از اتاق است، اما ما هنوز نیمی از فیلم را پشت سر گذاشتهایم. هنوز نسیم سرد با هرج و مرج همراه نشده است. صبر کنید تا رنگ چراغها تغییر کند. الان همه جا خیلی آبی است.
هر ضربه، ملودی جدیدی از خودش خلق میکند. رنگ آبی به آرامی محو میشود، درست مانند نسیم سردی که گرما را بیرون میدهد. لرزه بر اندامت میاندازد، اما همه اینها به اندازه آن لبخند کج روی لبانت، وقتی برای اولین بار نگاهت به هم افتاد، دوام میآورد.
فقط چهار دقیقه است. پخشش را مدام تکرار کنید. از اینجا به بعد فقط بهتر میشود. رنگ نورها سریعتر تغییر میکند. نمایش باید ادامه پیدا کند.
دوم، سوم، چهارم و... شمارش از دست رفته است. اوج دیگر مثل قبل نیست. صدای پیانو حالا خیلی آشناست. مثل آن خاطرهای که در پسِ آن گردویِ بیارزشی که به ما داده بودند تا در جمجمههای شکنندهمان نگه داریم، محبوس مانده است.
رقص نور، خطوط تار میشوند، اما نمایش باید ادامه پیدا کند.
اوه پوتین! فیلم فرانسوی هنوز پخش میشود. خودت که ماجرایش را میدانی، چه کسی قرار است تصمیم بگیرد که چطور تمام شود؟
- بهارک
۰۳
خانه
.هیچ جز خاطره باقی نیس
گذشت اون روزها که مشقارو تند تموم میکردم و عصر با دوچرخه تو کوچه تازه خیس خورده از نم بارون با بابا دور دور میکردیم.
روز هایی که همه چی امن و امان به نظر میومد
اما عوض شد! یا شایدم، من بزرگ شدم و با دو تا چشم شدم، آسمون اینور دنیا رو رنگی تر دیدم.
اما یادمه، من چیزی نبودم جز یه پرنده، آماده پرواز
تورو رها کردم و اومدم به سرزمین رنگین کمونا
دیگه چیزی ازت نمونده، یه سری خاطرات نیمه تاریک و تار که فقط دریچه قلبمو بیشتر تنگ میکنه.
...شاید یه روزی خورشید سوزان آسمون آبی اینور ابرهای تاریک دل تنگمو باز کنه
...اما تا اون روز بیاد، اگه بیاد
ای کاش هنوز هم بازار رشت پر از سبدهای دستبافت حصیری رنگی رنگی باش
کاشکی هنوز کوچمون پر برف ترین کوچه تهران باشه
بگو، هنوز دربند شباش چراغونیه؟
اینور دنیا حال و هواش فرق داره…دیگه سخت شده نوشتن، ت یا ط؟
اولین جای امن من تو بودی، اما من دنبال یه خونه جدید، یه خونه امنتر
سالها گذشت در تلاش این که یادت رو زنده نگاه دارم
اینبار اما، خاطره ها دیگه جوابگو نیستن
دیدم که خیابونات با خون قرمز شد ولی بارون اشکهامون همه رو شست و برد تو دریا
دریای خزر قرمز شد و دل من آبی رنگ. سرد شد و خاموش که شاید درد کمرنگ شود
به خودم گفتم، اما…اما شاید هنوز هم عصرای تابستون تو کوچه ها آب میپاشن
شاید هنوز رشت بازارش پر از ماهی سفیده
شاید هنوزم تو کوچه ما برف بیشتر میاد
...شاید چند ماه دیگه باز دریا آبی بشه
دلم و با این چهارتا خاطره خوش کنم، یا بیام و ببینم که دیگه توام عوض شد و ناشناس؟
من که پای رفتم، تو چرا گذاشتی برم و گفتی دیگه بر نگرد؟
اشک هام مثل تگرگ های بهاری که اهالی تهران رو با بوی خاک خیس خورده به جای بوی دود سورپرایز می، از گونه هام میچکه پایین.
قصه از اینجا شروع شد. حلزون لاکش و شکست و عزمش و جزم کرد تا به دریا برسه… باشد که صدفی خالی خونهای جدیدش شود.
حلزون به دریا رسید، به زیر صدفی بلورین خزید، ته وجودش اما، با یاد جنگل های پوشیده از خزه های سبز، شب های نمناک شنی رو به صبح می رسوند.
ساحل زیبا بود و دلربا. انعکاس نور آفتاب از روی صدف بلورینش همه رو به وجد می آورد
حلزون اما، هنوز دلش پیش لاکش بود.
ماه ها گذشت، ساحل آبی پر کرد صدف بلورین حلزون رو از قصه های آفتاب و خاطرت روزهای کوتاه جنگل، کم رنگ و کم رنگ شدن.
خواست که برگرده خونه، اما دیگه لاکش با خاک جنگل یکی شده بود.
حالا مانده حلزونی با صدفی که خاموش کرده نجواهای جنگل رو
حلزون خواست که به خانه سر بزند، اما نمیدانست که قوانین جنگل، عوض شده دگر باره
حلزونی ماند و صدفی بر دوش. زمزمه دریا پر کرد گوش او، و نوای نسیم جنگل، لبریز کرد صبرش را
ای حلزون، به راستی خانه ات کجاست؟ به کجا چنین شتابان؟
-بهارک